آدم ها بزرگ که میشوند، فکر میکنند بزرگ میشوند! شاید هم بشوند٬ خدا را چه دیدی؟ اما مطمئناً بهتر است که خودشان به بزرگ بودن یا شدن شان فکر نکنند. چراکه ذاتِ کثیفِ انسانی مان، ما را دچار توهمات غریبی میکند. همین الآن که دارم این مطلب را مینویسم، خیال میکنم آنقدر بزرگ شده ام که میتوانم از این قبیل چیزهای بزرگ بلغور کنم! شاید بیخود نبوده که نبیّ بزرگوار اسلام، تا پایان عمر٬ هرگاه کودکی را میدیدند، زودتر از کودک، لب به سلام میگشودند. شاید میخواستند هر روز و هر بار که توی کوچه های شهر قدم میزدند، یادشان بماند که نبی بودن و دانا بودن و معراج رفتن و مسلمان شدن و انفاق کردن و حج رفتن و تربیتِ شاگرد، هیچ کدام دلیل نمی شود که خود را آنقدر بزرگ ببیند که انتظار داشته باشد دیگران، مقدم بر او ، به او سلام دهند!
چند روز پیش، برای چند ساعت، کودک هشت ساله ای را دستم سپردند. کمی بازی کردیم و وقتی خسته شدم، نشستم روی کاناپه و از او خواهش کردم برود برایم یک لیوان آب بیاورد. بی معطلی قبول کرد. چند قدم که دور شد، حالم از خودم به هم خورد. از حرکتم متنفر شدم. این که اگر مادرم به جای آن پسربچه٬ مقابلم ایستاده بود٬ باز هم با چاشنیِ یک خواهش و «لطفاً»، حاضر بودم او را وادار به این کار کنم یا نه. اینگونه بود که بلند شدم و رفتم پیش پسربچه و گفتم آب را خودش بخورد. و بعد، خودم همین کار را کردم. شاید بچه چیز زیادی از حرکتم نفهمیده باشد٬ اما خودم فهمیدم آنقدر بزرگ نشده ام که کودکی را مجبور کنم برایم از یخچال، آب بیاورد.
.
#خالد
- ۰ نظر
- ۰۴ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۴:۳۴