از همان اوانِ کودکی عشق دوچرخه بودم. حسن، صمیمی ترین دوستِ درجۀ یک بنده دارای دوچرخه بود و بنده فاقدش. همین بود که عقدۀ دوچرخه داشتم و همیشه دنبال فرصتی برای سوار شدن دوچرخهاش بودم. یادم میآید یک بار دوچرخهاش را سپرد به من و خودش رفت و تا شب هم نیامد دنبالش. البته تا فردایش هم نیامد. پس فردایش هم همینطور و تا هفتۀ آیندهاش هم همینطور. بعد از آن یک هفته، دیگر برایم قطعی شده بود که دوچرخۀ حسن مالِ من شده و میتوانم به سادگی آن را هاپولی کنم. ولی خب خیلی زود کور خواندم و حسن دوچرخهاش را از من پس گرفت.
سالها در حالِ غصه خوردن بودم و همینطور هی غصه میخوردم و هی همینطور غصه میخوردم و تا سالها غصه خوردم که بالاخره هیچکس دلش برایم نسوخت و در حدود یازده سالگی رفتم سر کار و حدود ده هزار تومان سرمایه برای خرید دوچرخه جمع کردم. مادرم که خدا نگهدارش باشد هم چهارهزار تومان معرفتی گذاشت رویش و با برادرِ بزرگترم رفتیم جمعه بازار و یک دوچرخۀ چهارده هزار تومانیِ لاکچری که نه، تا حدودی لاکچری هم نه، درب و داغان خریدیم.
حدود دو سال با همان دوچرخۀ درب و داغان زندگی کردم و عمر گذراندم تا اینکه بالاخره یک روز موقع برگشت از مدرسه دیدم که توی حیاطِ خانۀمان نیست! یک دزد نابهکار آمده بود و خیلی شیک و مجلسی دوچرخه را از توی حیاط برداشته بود و برده نیز! آنقدر رفتم جلوی چشم پدر خدابیامرزم غصه خوردم که نگویید. پدرم هم از آنجا که خیلی دست و دلباز بود برایم اصلا دوچرخه نمیخرید؛ به این دلیل که همۀ پولها را خرج خواهرهای گرامیام میکرد و پولی برای خرج کردن برای من باقی نمیماند. به عقیدۀ ایشان منِ مثلا سیزده ساله برای خودم مردی بودم و باید خرج خودم را خودم در میاوردم. بگذریم...
ماهها به همین منوال گذشت و من هی حسرت میخوردم و هی غصه تا اینکه پدرِ گرامی متوجه شد که همسایۀمان علی آقا، یک دوچرخۀ چینیِ قدیمی دارد که روی پشت بامشان دارد خاک میخورد. بی درنگ همان دوچرخه را به قیمتِ پنج هزار تومان ناقابل برایم خرید. آن دوچرخۀ چینی میتوانست برایم مفید و کارآمد باشد، ولی خب وقتی سوارش میشدم ضایع ترین حالت ممکن را پیدا میکردم. جوری میشدم که افراد میتوانستند مرا به یکدیگر نشان دهند و موجبات شادیِ یک هفتهشان فراهم شود!
فصلِ تابستان بود و عصرها بساطِ مسابقه به راه بود. من که خسته و کوفته از سر کار می آمدم دیگر نای رکاب زدن با آن دوچرخۀ درب و داغان را نداشتم و همیشۀ خدا آخر میشدم. باز هم هی غصه خوردم و هی حسرت تا اینکه این بار برادر بزرگم که دیگر برای خودش مردی شده بود دلش به حالم سوخت و تصمیم گرفت در سنِ سیزده سالگی برایم یک دوچرخۀ لاکچری بخرد!
آن روز من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میآید! وقتی دیدم برادرم سوار بر دوچرخه خیلی یواش دارد به سمت من میآید یک حدسهایی زدم ولی خب اصلا فکرش را نمیکردم که اینگونه شود! یک دوچرخۀ صفر و خشکِ دماوندِ اصل. آن هم برای من؟ آن هم بدون اینکه یک ذره هم برایش گچ ساخته باشم؟ مگر میشود؟ مگر داریم؟
القصه، از آن دوچرخه سالهای سال استفاده کردم تا اینکه سر ماجراهایی همین سالِ گذشته فروختمش. دوچرخه رفت، ولی یادش در خاطرم ماند. خیلی چیزهای دیگر هم در خاطرم مانده. لذتِ داشتن یک دوچرخۀ خوب، لذت بازی کردن با دوستانم بدون اینکه غصه بخورم، غرورِ داشتن یک برادرِ بزرگترِ حامی و جسمی که شکرِ خدا به واسطۀ همان بازیها الان سالم است.
مهربان باشیم...
- ۸ نظر
- ۰۳ اسفند ۹۶ ، ۰۱:۰۲