محیا اولین نوۀ مادرم است. بندۀ خدا وقتی محیا به دنیا آمد خیلی ذوق کرد. همین الان هم از وجودش کلی ذوق زده است. مطمئنا بعدها هم از وجودش کلی ذوق زده خواهد بود. والدۀ گرامی فکر میکند حالا باید در نقش مادربزرگ ظاهر شود و یک چهرۀ جدید به خود بگیرد. برای همین رفتارش با محیا، خیلی خیلی متفاوتتر از رفتارش با ما در دوران کودکی است. مثال بخواهم بزنم باید بگویم ما که بچه بودیم اگر خدایی نکرده گریه میکردیم، ولمان میکرد یک گوشه تا خودمان ساکت شویم. ولی خدا نکند که محیا گریه کند. حالا تا به هزار ترفند و بازی بچه را ساکت نکند مگر دست برمیدارد؟!
بگذارید این میان داستانی از دنیای آدم بزرگها برایتان تعریف کنم. ما آدمها نمیتوانیم یوزپلنگهای خیلی عجیبی باشیم، برای همین آدمهای خیلی عجیبی هستیم. بعضی وقتها میدانیم یک کار اشتباه است، ولی باز انجامش میدهیم. نمیدانم چرا ولی بعضی اوقات شاید به خاطر این است که ضررش همان موقع بهمان نمیرسد. هیچوقت هم فکر آینده را نمیکنیم و به ضرب المثل «چو فردا شود فکر فردا کنیم» اقتدا میکنیم که خدا پدر گویندهاش را بیامرزد.
گاهی به یک شخص نزدیک میشویم و میدانیم که نباید نزدیک شویم و باز نزدیک میشویم و دست آخر هم خودمان را بدبخت میکنیم. اما چه میشود کرد؟! آن موقع ضررش بهمان نمیرسد و بعدها افسوس میخوریم. گاهی رفتاری انجام میدهیم و با خودمان یا با یک شخص دیگر لج میکنیم و میدانیم که بعدها قرار است پشیمان شویم، ولی خب باز هم انجامش میدهیم و باز همان ضرب المثل مذکور را به کار میبریم و زندگیمان همینطور ادامه پیدا میکند.
حالا من یک ضرب المثل یادتان میدهم که بروید و برای رفقایتان تعریف کنید. از قدیم گفتهاند که خشت اول گر نهد معمار کج، تا ثریا میرود دیوار کج. گاهی ما یک سری حرکت اشتباه را به صورت متوالی انجام میدهیم و هی پشت سر هم تکرار میکنیم و دست آخر باز هم خودمان را بدبخت میکنیم.
حالا حکایت مادر گرامی بنده هم همین است. از شدت محبت به نوهاش در کودکی هی شیطنت میکرد و دور از چشم دخترش به نوهاش قند میداد. خب بچۀ طفل معصوم قند دوست داشت، ولی خب مادرش اصلا اجازه نمیداد قند زیاد بخورد. حالا کی بود که بیاید و جلوی مادر ما را بگیرد؟! یواشکی یک قندان قند را توی یک لیوان چای برای نوهاش خالی میکرد و چیزی هم که میگفتی خنده خنده ردش میکرد و چشمکی میزد و دل بچه را به دست میآورد.
دل بچه به دست آمد و دندان بچه از دست رفت. حالا توی سن چهار سالگی تمام دندانهای طفل معصوم پوسیده و هیچ کارش هم نمیشود کرد. فقط مادر گرامی بنده هر شب باید از ساعت هشت الی ختم مجلس صدای گریۀ نوهاش را گوش کند و هی غصه بخورد و هیچ هم یادش نیاید موقعی را که مشت مشت به بچه قند میداد.
- ۳ نظر
- ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۰۲:۴۲